گروه علوم تجربي زرين دشت ارايه مطالب علمي- نمونه سوال - آزمايش جالب-علوم راهنمایی و ...
| ||
|
وحید امینایی «بچه ها لال شوید» ، بی ادب ها ساکت سخت آشفته و غمگین بودم ، به خودم می گفتم « بچه ها تنبل و بد اخلاقند » دست کم می گیرند درس و مشق خود را باید امروز یکی را بزنم ، اخم کنم ، و نخندم اصلاً تا بترسند از من و حسابی ببرند . *********************** خط کشی آوردم ، در هوا چرخاندم ، چشم ها در پی چوب تنبیه هر طرف می غلطید « مشق ها را بگذارید جلو ، زود معطل نکنید » اولی کامل بود ، خوب ، دومی بد خط بود ، بر سرش داد زدم ، سومی می لرزید ، خوب گیر آوردم صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود ********************* دفتر مشق «حسن »گم شده بود این طرف ، آن طرف نیمکتش را می گشت تو کجایی بچه ؟ بله آقا اینجا ، همچنان می لرزید «پاک تنبل شده ای بچه ی بد » «به خدا دفتر من گم شده آقا همه شاهد هستند» ما نوشتیم آقا باز کن دستت را ، خط کشم بالا رفت ، خواستم بر کف دستش بزنم ، او تقلا می کرد ، چوب پایین آمد ناله ی سختی کرد چون نگاهش کردم ، گوشه ی صورت او قرمز بود ، هق هقی کرد و سپس ساکت شد ، همچنان می گریید مثل شمعی آرام ، بی خروش و ناله ************************ ناگهان «حمدالله» در کنارم خم شد زیر یک میز ، کنار دیوار ، دفتری پیدا کرد گفت آقا اینهاش ، دفتر مشق حسن چون نگاهش کردم خوش خط و عالی بود غرق در شرم و خجالت گشتم جای آن چوب ستم بر دلم آتش زد سرخی گونه ی او به کبودی گروید ************************ صبح فردا دیدم که حسن با پدرش ، با یکی مرد دگر سوی من می آیند ، خجل و شرم زده ، دل نگران منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند ، شکوه ای یا گله ای یا که دعوا شاید ، سخت در اندیشه ی آنها بودم پدرش بعد سلام، گفت :«لطفی بکنید، وحسن را بسپاریدبه ما» گفتمش چی شده آقا رحمان ؟ گفت : « این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته به زمین افتاده بچه ی سر به هوا ، یا که دعوا کرده قصه ای ساخته است ، زیر ابرو و کنار چشمش متورم شده ! درد سختی دارد ، می بریمش دکتر با اجازه آقا ************************* چشمم افتاد به چشم کودک غرق اندوه و تاثر گشتم من شرمنده معلم بودم لیک این کودک خرد و کوچک این چنین درس بزرگی می داد بی کتاب و دفتر من چه کوچک بودم او چه اندازه بزرگ به پدر نیز نگفت آنچه من از سر خشم بر سرش آوردم *************************** عیب کار از خود من بود و نمی دانستم من از آنروز « معلم » شده ام بعد از آن هم دیگر در کلاس درسم نه کسی بد اخلاق نه یکی تنبل بود همه ساکت بودند ، تا حدود امکان درس هم می خواندند *************************** او به من یاد آورد این کلام از مولا (ع) که به هنگام خشم «نه به فکرم تصمیم » «نه به لب دستوری » «نه کنم تنبیهی » یا چرا اصلاً من عصبانی باشم ؟ با محبت شاید گرهی بگشاییم با خشونت هرگز ! نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |